جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

به روز وصل پیاپی نمای دیدارم

که تا ذخیره ایام هجر بردارم

اگر نظاره روی توام شود روزی

هزار شب به خیال رخت به روز آرم

۳

هزار قطره خون در دلم گره شده است

بیا که روی تو را بینم و فروبارم

چو عقد رسته دندان به خنده بگشایی

سزد که سلک گهر را به هیچ نشمارم

بر آسمان مه و خور بر زمین گل و لاله

نگاه می کنم و روی توست پندارم

۶

مگو که چند دهی درد سرمرا جامی

خدای را که بکن یک کرشمه در کارم

که تا گرانی تن زآستان تو ببرم

متاع جان به سگان در تو بسپارم