مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۰۷ - بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عُمَر -رضی الله عنه- به او آنچه هاتف آواز داد

باز گرد و حال مطرب گوش‌دار

زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار

بانگ آمد مر عُمَر را کای عُمَر

بندهٔ ما را ز حاجت باز خر

بنده‌ای داریم خاص و محترم

سوی گورستان تو رنجه کن قدم

ای عمر بَرجه ز بیت المالِ عام

هفتصد دینار در کف نِه تمام

پیش او بر کای تو ما را اختیار

این قدر بستان کنون معذور دار

این قدر از بهر ابریشم‌بها

خرج کن چون خرج شد اینجا بیا

پس عمر زان هیبتِ آواز جَست

تا میان را بهر این خدمت ببست

سوی گورستان عمر بنهاد رو

در بغل همیان، دوان در جست و جو

گرد گورستان دوانه شد بسی

غیر آن پیر، او ندید آنجا کسی

گفت: این نَبْوَد! دگر باره دوید

مانده گشت و غیرِ آن پیر او ندید

گفت حق فرمود ما را بنده‌ایست

صافی و شایسته و فرخنده‌ایست

پیر چنگی کی بود خاص خدا؟

حَبَّذا ای سر پنهان حَبَّذا

بار دیگر گِرد گورستان بگشت

همچو آن شیرِ شکاری گردِ دشت

چون یقین گشتش؛ که غیر پیر نیست

گفت: در ظلمت دلِ روشن بسی است

آمد او با صد ادب آنجا نشست

بر عمر عطسه فتاد و پیر جست

مر عمر را دید ماند اندر شگفت

عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت

گفت در باطن: خدایا از تو داد!

محتسب بر پیرکی چنگی فتاد

چون نظر اندر رخ آن پیر کرد

دید او را شرمسار و روی‌زرد

پس عمر گفتش مترس از من مَرَم

که‌ت بشارتها ز حق آورده‌ام

چند یزدان مِدْحَتِ خوی تو کرد

تا عُمَر را عاشقِ روی تو کرد

پیش من بنشین و مهجوری مساز

تا به گوشَت گویم از اقبال راز؛

حق سلامت می‌کند، می‌پرسدت

چونی از رنج و غمان بی‌حَدَت؟

نک قُراضهٔ چند ابریشم‌بها

خرج کن این را و باز اینجا بیا

پیر لرزان گشت چون این را شنید

دست می‌خایید و بر خود می‌طپید

بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر

بس! که از شرم آب شد بیچاره پیر

چون بسی بگریست و از حد رفت درد

چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد

گفت ای بوده حجابم از اله

ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه

ای بخورده خونِ من هفتاد سال

ای ز تو رویم سیه پیشِ کمال

ای خدای با عطای با وفا

رحم کن بر عُمْرِ رفته در جفا

داد حق عمری که هر روزی از آن

کس نداند قیمت آن در جهان

خرج کردم عمر خود را دم بدم

در دمیدم جمله را در زیر و بم

آه کز یاد ره و پردهٔ عراق

رفت از یادم دمِ تلخِ فراق

وای کز تری زیر افکند خُرد

خشک شد کِشت دل من دل بمرد

وای کز آواز این بیست و چهار

کاروان بگذشت و بیگه شد نهار

ای خدا فریاد زین فریادخواه

داد خواهم نه ز کس زین دادخواه

داد خود از کس نیابم جز مگر

زانک او از من به من نزدیکتر

کاین منی از وی رسد دم دم مرا

پس ورا بینم چو این شد کم مرا

همچو آن کو با تو باشد زرشُمَر

سوی او داری، نه سوی خود نظر