گاهی ز هجر چشم مرا خون فشانی کنی
گاهی به وصل خاطر من شادمانی کنی
چون نیست خوی تو که روی بر رضای کس
راضی شدم که هر چه دلت خواهد آن کنی
گفتی که خاک پای خودت می دهم بها
جانا درین معامله ترسم زیان کنی
باشد پی حساب کرم های تو خطی
هر رخنه ام ز تیغ که در استخوان کنی
جان می فروشمت که دهی وعده بوسه ای
لیکن به شرط آنکه لبت را ضمان کنی
لطف لب تو مرهم ریش دلم شود
گرهر دمش نه تازه ز زخم زبان کنی
جامی سگی ست بر درت از کشتنش چه سود
جز آنکه تیغ خویش بر او امتحان کنی