جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۹

الله الله چه شوخ دیده کسی

که به فریاد هیچ کس نرسی

من تو را خواهم از دو عالم و بس

کز دو عالم همین مرا تو بسی

از توام جز تو آرزویی نیست

انت سولی و انت ملتمسی

چون نی از خویشتن تهی شده ام

با تو دارم هوای هم نفسی

کرده عشق تو در ولایت دل

روزها شحنگی و شب عسسی

بلبلا ناله کن ز فرقت گل

که گرفتار مانده در قفسی

جامی از عشق نیکوان بازآی

عمر بگذشت چند بوالهوسی