جانا چه شد که چنگ جفا ساز کرده ای
ناسازیی چو بخت من آغاز کرده ای
دل را به دام طره طرار بسته ای
جان را شکار غمزه غماز کرده ای
هرگز نکرده ای به نیاز من التفات
ور زانکه کرده ای ز سر ناز کرده ای
مدهوشوار در قدمت سرفکنده ایم
ما را به عشوه مست و سرانداز کرده ای
صد مرده بیش زنده شده ست از لبت چه عیب
گر چون مسیح دعوی اعجاز کرده ای
خون خورده ام بسی چو صراحی که یک دمم
در بزم وصل خویش سرافراز کرده ای
جامی روایح نفست داده بوی گل
هر جا چو غنچه دفتر خود باز کرده ای