رخت که همچو گل از تاب می عرق کرده
هزار جامه جان را چو غنچه شق کرده
ز لطف تو ورقی خوانده عندلیب به باغ
نسیم دفتر گل را ورق ورق کرده
حق است بر تو مرا بوسه ای بود هرگز
که بینمت ز لب خود ادای حق کرده
به درس عشق دلم زان گرفت بر همه سبق
که عمر در سر تکرار این سبق کرده
تو را چه بهره رساند ز حق چو واعظ شهر
دقیقه ای که بیان کرده بهر دق کرده
ز عکس مهر رخت سرخروییم این بس
که آب چشم مرا سرخ چون شفق کرده
به نزل خامه جامی که کاغذش طبق است
دهان گشای که بهر تو بر طبق کرده