جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۳

آن شیخ چه دیده ست که در خانه خزیده

با خویشتن آمیخته وز خلق بریده

هر تار تعلق که بریده ست ز اغیار

چون کرم بریشم همه بر خویش تنیده

خود خلق و تمنا کند از خلق رهایی

از خلق کسی چون رهد از خود نرهیده

یک بار به گردی نرسید از ره مردی

زنهار گمانش نبری مرد رسیده

از کعبه و از کعبه روان دم زند اما

زان قافله بانگ جرسی هم نشنیده

از کسب معارف شده مشعوف ز خارف

درهای ثمین داده و خر مهره خریده

جامی صفت جام می عشق مپرسش

کان جام ندیده ست و زان می نچشیده