زهی رویت ز هر رویی نموده
به جز روی تو خود رویی نبوده
نموده روی خویش از حسن خوبان
دل عشاق بی سامان ربوده
فروغ روی تو عالم بگیرد
ز زلفت گر شود تاری گشوده
نداند سر عشقت کس به از تو
که هم خود گفته ای هم خود شنوده
اگر ماند همه اعیان عالم
به خلوتخانه وحدت غنوده
وگر نقش همه ذرات عالم
شود ز آیینه هستی نموده
نگردد قدس ذات لایزالت
ازان یک کاسته زین یک فزوده
ثنای ذات تو جامی چه داند
چه گوید ناستوده از ستوده