جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۰

رسید از ره آن شاه خوبان پیاده

قبا چست کرده کله کج نهاده

پی قتل عشاق ز ابرو و غمزه

کمانی کشیده خدنگی گشاده

ز روی زمین چون قدم برگرفته

جهانی به خدمت زمین بوسه داده

سرشکم که هرگز ستادن نداند

چو با خاک پایش رسیده ستاده

پری و آدمی قاصرند از جمالش

همانا که از ماه و خورشید زاده

سگ آستان نیازم که دارم

به گردن ز طوق وفایش قلاده

مزن بهر بیگانگان فال عشقش

که این قرعه بر نام جامی فتاده