جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹

اینک سوار می رسد آن ترک کج کلاه

خلقی نهاده روی تظلم به خاک راه

آویخته ز طرف کمر جان صد اسیر

بر هم زده به تیغ مژه قلب صد سپاه

در تاب ماه عارضش از باده صبوح

مخمور چشم جادویش از خواب چاشتگاه

هر سو ز شوق طلعتش افغان اهل درد

هر جا ز ظلم غمزه اش آواز دادخواه

زارم کشید و بر سر راهش بیفکنید

باشد که سوی من به ترحم کند نگاه

گر لاف عشق می زنم ای خواجه طعن چیست

اینک سرشک سرخ و رخ زرد من گواه

جامی ز جام غصه چو خون جگر خورد

نبود سرود مجلس او جز فغان و آه