جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۸

باز ترکش بسته آن ترک سوار آمد برون

ای فدایش جان که بر عزم شکار آمد برون

قصد آن دارد که سازد عالمی را صید خویش

ور نه با تیر و کمان بهر چه کار آمد برون

با که می نوشیده یارب دوش کامروز این چنین

چشم خواب آلوده و سر پر خمار آمد برون

گر نمی آید بهار ای عاشق شیدا چه باک

اینک آن گل تازه تر از صد بهار آمد برون

هر که شد روزی به کوی او ز سوز عاشقان

با دل پرخون و چشم اشکبار آمد برون

در دلش نگرفت اگر چه می کند در سنگ جای

ناله و آهی کزین جان فگار آمد برون

دوش می گشتم بر آن در شد به پا خاری مرا

دیده می سودم بر آن چندانکه خار آمد برون

سالها بردم به سر بر خاک آن در منتظر

او برون نامد ولی جان ز انتظار آمد برون

این تن فرسوده جامی خاک بودی کاشکی

بر سر راهی که آن چابک سوار آمد برون