جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳

نگار شوخ چشم تیز خشم تندخوی من

نمی بیند به چشم مرحمت یک بار سوی من

به رویم از مژه خوناب وز دل خون ناب آمد

چه گویم کز فراق او چها آمد به روی من

دم قتلم چو تیغ او ز سوز سینه بگدازد

ز آب زندگانی خوشتر آید در گلوی من

تماشای رخش را هر سر مو گر شود چشمی

سر مویی نگردد کم به رویش آرزوی من

در آن کو عمرها گشتم نگفت آن بی وفا هرگز

که این مسکین سرگردان چه می جوید به کوی من

به خوبان عشق ورزیدن مرا خویی ست دیرینه

به زودی کی توان ای پندگو اصلاح خوی من

مگو جامی کزان مشکین سلاسل پای دل بگسل

که پیوندی ست با او محکم از هر تار موی من