کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین
چو دید روی تو آمد ز آسمان به زمین
ز دیده بس که نگین های لعل ریخت گرفت
گدای تو همه روی زمین به زیر نگین
کمین چشم تو را بنده ایم بهر خدای
مپوش چشم عنایت ز بندگان کمین
شمیم زلف تو شد همدم نسیم شمال
ز رشک نافه به صحرا فکند آهوی چین
ز خود روم چو تو آیی و حال من بینی
وگر زمن نشود باورت بیا و ببین
منم به میکده عشق گشته مفلس و عور
نه جان به جای نه جانان نه دل به دست نه دین
مبین حقارت جامی که در هوای قدت
همای همت او طائری ست سدره نشین