جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۴

دل چشمه چشمه شد ز خدنگ تو و کنون

آید به راه دیده ز هر چشمه جوی خون

خواهم که لب به آه گشایم گهی ولی

ترسم کشد زبانه برون آتش درون

می گویم از وصال تو با خود فسانه ها

درد فراق را به همین می کنم فسون

هر لحظه دل به فن دگر می بری ز خلق

در دلبری نبوده کسی چون تو ذوفنون

دل را به جرم عشق ملامت چه فایده

کش بخت تیره گشت بدین شیوه رهنمون

هر دم مکن فسون که روزی رسی به وصل

کین آرزو ز حوصله ما بود برون

در حق جامی آنچه توان می کن از جفا

مشکل که عاشق دگر افتد چنین زبون