جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۷

بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان

نه چشم است آن که دین غارت کن تازیک و ترک است آن

به لطف روی گلگونت نروید لاله در صحرا

به شکل قد دلجویت نخیزد سرو در بستان

ز میگون لعل تو آورد مطرب در میان نقلی

کنون عمری ست کان نقل است نقل مجلس مستان

چه شیرین پرورش داده ست با آن لب تو را دایه

همانا شهد ناب آمد به جای شیرش از پستان

به ناکامی نخواهم دور ازان در زندگی دیگر

خدا را کام من زان لب بده یا جان من بستان

زنی تیغ و شفیع این گنه سازی دو ساعد را

نکرده زیر پا کس خون عاشق را بدین دستان

بدین کشور نیاز آورد با دست تهی جامی

میفشان آستین بی نیازی بر تهیدستان