جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴

وقت آن شد که ره دیر مغان برگیرم

سبحه از کف بنهم رطل گران برگیرم

می رود عمر گرانمایه بکوشم یک چند

مایه دولت ازین گنج روان برگیرم

رسم هستی که حجاب است میان من و دوست

به مددگاری ساقی ز میان برگیرم

هر چه اطلاق توان کرد بر آن اسم وجود

دست ازان بازکشم خاطر ازان برگیرم

هیچ ناگفته به مهر تو شدم شهره شهر

آه اگر مهر خموشی ز زبان برگیرم

می خورم خون دل از جام غم آن روز مباد

که من این ساغر عشرت ز دهان برگیرم

جامی از جمله جهان دل ببرد شاهد عشق

گر نقابش به سرانگشت بیان برگیرم