جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷

بسی سوزند ازان شمع دل افروزی که من دارم

ولی تاثر دیگر دارد این سوزی که من دارم

مگر روز تو را شب سازم از بی مهری ای گردون

که بی آن مه ز شب کم نیست این روزی که من دارم

چه رنجاند طبیبم چون بود صد درد را مرهم

ز تو در سینه هر پیکان دلدوزی که من دارم

چه غم دارم ز تاریکی شبها در درون جان

بدینسان آفتاب عالم افروزی که من دارم

شدم فیروز بر وصلت به رغم چرخ فیروزه

که دارد در جهان این بخت فیروزی که من دارم

من و غم های روزافزون تو کز شادی و عشرت

نمی آساید این جان غم اندوزی که من دارم

شد امشب خواب وحشی رام من افغان مکن جامی

مبادا رم کند مرغ نو آموزی که من دارم