عاشقم بیچاره ام درمانده ام
بی دل و بی دین ز دلبر مانده ام
عاشقی با خواب و خور ناید درست
لاجرم بی خواب و بی خور مانده ام
تا چو جام می ز دستم رفته ای
با دل پر خون چو ساغر مانده ام
روز و شب در انتظار مقدمت
چشم بر ره گوش بر در مانده ام
چون زدی تیغی مکن بس زانکه من
زنده بهر تیغی دیگر مانده ام
رفته ام در باغ وز شوق قدت
روی بر پای صنوبر مانده ام
جامی از من سجده طاعت مجوی
چون من اکنون پیش بت سرمانده ام