بر سر کوی مغان بس بود این مرتبهام
که نهادند لقب دردکش مصطبهام
گر کند همدمت ای ماه مرا کوکب بخت
شاه سیار خجالت برد از کوکبهام
من چو زر پاک عیارم به وفایت که مزن
هردم از سنگ جفا بر محک تجربهام
کس نبیند پس ازین روز خوش ار زان که کنند
بر همه خلق جهان بخش غم یکشبهام
باده از مشربه زر به شه ارزانی باد
بویی از مشرب رندان به از آن مشربهام
دبه خالیست مزن دست بر آن ای خواجه
که ز جا مینبرد صدمت این دبدبهام
جامی از بخت سیه نیست جز اینم هوسی
که کشد پهلوی آن دانه در چون شبهام