جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳

تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم

که به زیر سم اسب تو چرا خاک نبودم

به جفا دور مکن روی من از خاک ره خود

کین همان روست که صد ره به کف پای تو سودم

زیر لب دی سخنی گفت به من از پس عمری

بخت بد بین که ز بس بی خودی آن هم نشنودم

خاستم از سر جان بر سر کوی تو نشستم

کاستم از دل و دین در غم عشق تو فزودم

تو به تو گرچه درونم همه خون بست چو غنچه

به شکایت ز تو با هیچ کسی لب نگشودم

روی خوبت فکند عکس به هر سوکه کنم رو

تا ز آیینه دل صورت اغیار زدودم

دوش جامی چو شد از جام غمت ساقی رندان

من به آه سحری نغمه شوق تو سرودم