جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

جان می دهم به باد و غمت می برم به خاک

طوبی لمن یموت و فی قلبه هواک

پاکی تو و ز پرده عزت تو را ندید

جز دیده های پاک خوشا دیده های پاک

هر شب به جست و جوی خیالت روان کنم

آب دو دیده تا سمک و ناله تا سماک

زاهد کجا و سوز دل من که او ز زرق

پشمینه چاک کرد و من از شوق سینه چاک

زد شیخ نارسیده به عشق تو طعنه ام

دیوانه را ز سرزنش کودکان چه باک

خاطر مدار رنجه به فکر عیادتم

بادا سعادت تو اگر من شوم هلاک

جامی که داد جان به غمت بهر اهل درد

بگذاشت یادگار غزل های دردناک