جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

سر دهانت ناگشته مدرک

اهل یقین را افکنده در شک

از روی و زلفت دارم همیشه

صبحی همایون شامی مبارک

صد تیغ رانی حاشا که گردد

حرف وفایت از لوح دل حک

بر آب چشمم می خندی آری

المزن یبکی والورد یضحک

طفلی و نادان لیکن نرسته

از دام عشقت پیران زیرک

دی با سگانت گفتم کزین در

بار اقامت می بندم اینک

دل شد مجاور آنجا که جامی

هذا فراق بینی و بینک