زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق
به لب تو جانی و من بنده به جان مشتاق
تو می روی ز جهان و جهانیان فارغ
ستاده بر سر راهت جهان جهان مشتاق
بیا بیا که به تشریف مقدمت هستیم
چو میزبان توانگر به میهمان مشتاق
به نام دلکش تو کارزوی جان من است
دلم چو گوش بود گوش چون زبان مشتاق
بر این شکسته افتاده کی کنی سایه
همای سدره نباشد به استخوان مشتاق
منم به خانه خود غایب از سگان درت
مسافری به ملاقات دوستان مشتاق
به خوابگاه سگانت کشید جامی رخت
چو آن غریب که آید به خان و مان مشتاق