جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

هر خون که خورد بی تو دل از ساغر فراق

بگشاد از رگ مژه ام نشتر فراق

بر چون خوریم از تو که تخم امید وصل

در کشتزار ما ندهد جز بر فراق

در باغ عشق سروی اگر هست و سوسنی

آن ناوک بلا بود این خنجر فراق

لاغر تنم به مسند وصل تو چون رسد

این رشته هست دوخته در بستر فراق

برخاست ز آب دیده ما هر طرف حباب

زد خیمه در نواحی ما لشکر فراق

هر دم مده به وعده فریبم که فارغ است

از نعمت وصال بلاپرور فراق

جامی ز دوست نامه وصل آرزو مکن

این بس که هست نام تو در دفتر فراق