جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲

ای سر عقل از خطت بر خط فرمان عشق

گوی دل از طره ات در خم چوگان عشق

منشی هجران نوشت بهر هلاکم نشان

مهر زد از داغ دل صاحب دیوان عشق

رفت به هر وادیی از مژه ام سیل خون

تشنه هنوزم به خون ریگ بیابان عشق

جورکشی بر درت ساخت مرا سربلند

اره فرق من است کنگر ایوان عشق

باد که جنبید ازو سلسله زلف تو

شد دل دیوانه را سلسله جنبان عشق

چاک مکن سینه ام ترسم ازین روزنه

بر همه روشن شود آتش پنهان عشق

نامه که پیچیده شد گفته جامی در او

هست پی اهل دل لقمه ای از خوان عشق