قلاش وش دیدم بتی ای وقت آن قلاش خوش
کو باخت نقد دین و دل در عشق آن قلاش وش
طوبی ز قد او خجل مانده صنوبر پا به گل
سروی بغایت معتدل بالا خوش و رفتار خوش
هستند بی جام و سبو مست لب میگون او
صوفی وشان صاف جو صافی دلان دردکش
زان لب به بزم عاشقان آمد حدیثی در میان
ساقی ز یکسو داد جان مطرب ز یکسو کرد غش
می بینم از زلف دو تا بر طرف رویش خال را
افتاده در چین و خطا مسکین غریبی از حبش
خوش آنکه خواهم زان صنم بوسه پی تسکین غم
دو یا یکی و او از کرم بخشد سه چار و پنج و شش
جامی صلای باده ده کز هر چه گویی باده به
بر سر سبوی باده نه تا چند ازین دستار و فش