جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

گر روی به مردم ننمایی چه کند کس

ور چشم ترحم نگشایی چه کند کس

آیی برم آن دم که شوی از همه فارغ

آن لحظه اگر نیز نیایی چه کند کس

هر روز جدا از تو کشم محنت و دردی

گر دیر کشد درد جدایی چه کند کس

گفتی که حذر کن ز بلا چون تو بلاجوی

سر تا قدم آشوب و بلایی چه کند کس

چون جعد تو بر دامن گل غالیه ساید

از سنبل تر غالیه سایی چه کند کس

هوش ار بربایی و خرد صبر توان کرد

گر صبر هم از دل بربایی چه کند کس

جامی اگر آن شوخ نهد مایده وصل

زان خوان کرم غیر گدایی چه کند کس