وقت گل زان گونه کز گل سبزه تر میدمد
کشته آن غمزه را از خاک نشتر میدمد
میزند تیغ قدت در باغ با سرو سهی
بید را زان رو به جای برگ خنجر میدمد
کس نیابد بوی راحت از دل محنت کشم
آری آن ریحان ازین ویرانه کمتر میدمد
مردم چشمم خیال خواب چون بندد دگر
کز خیال آن مژه خارش ز بستر میدمد
کی شود پاک از گیاه غم مرا کشت امید
کِش ز یک جا میکَنَم صد جای دیگر میدمد
از فسون خوان شد فزون سوز من آن دمها که او
بر دل من میدمد گویی در اخگر میدمد
زنده شو جامی که جانبازان تیغ هجر را
از فروغ روی جانان صبح محشر میدمد