چو مست من ز خمار شبانه برخیزد
هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد
چو تیر جور نهد بر کمان ز میدانش
هزار کشته برای نشانه برخیزد
نشان من به خیال میان او گم باد
بود خیال دویی از میانه برخیزد
ز تف خون دلم بس که نم رود بالا
گیاه محنتم از بام خانه برخیزد
بود بهانه منع نظاره برقع زلف
خوش آن زمان که ز پیش این بهانه برخیزد
اثر نماند ز من زان نشست شعله آه
ز خس چو سوخته شد کی زبانه برخیزد
گمان مبر که چو گردد وجود جامی خاک
به هیچ بادی ازین آستانه برخیزد