جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

یار جستم که غم از خاطر غمگین ببرد

نه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد

دل سپردم به بتی تا شود آرام دلم

نه که تسکین و قرار از من مسکین ببرد

من در آن غم که دل از وی به چه فن بستانم

او در اندیشه که جان را به چه آیین ببرد

گر دهد خوی تو صد غصه ز دل تلخی آن

لب لعل تو به یک نکته شیرین ببرد

نکنم گریه ز شوقت چه کنم می ترسم

که غبار رهت از چشم جهان بین ببرد

بگذر سوی چمن تا ز لطافت رخ تو

پرده گل بدرد رونق نسرین ببرد

سخن چین سر زلف تو مستور خوش است

آه اگر بوی ازین نکته سخن چین ببرد

سیل اشکم ببرد سنگ ولی ممکن نیست

که تو را نقش ستم از دل سنگین ببرد

نقد جان در عوض خاک درت چیزی نیست

سود جامی ست اگر آن بدهد وین ببرد