مهی که حسن خطش بر بتان شکست آورد
دل مرا به دو انگشت خط به دست آورد
غلام قاصد اویم که یک سواره ز راه
رسید و بر صف اندوه و غم شکست آورد
گشاد طره و بر طرف ماه سلسله بست
هزار نقش عجب زان گشاد و بست آورد
هوای دانه آن خال مرغ جان مرا
ز شاخ سدره درین دامگاه پست آورد
به بیدلی مزن ای خواجه طعن من آن کیست
که دل ز عشوه آن چشم نیم مست آورد
زری که هست به می ده که خواهد آخر کار
زمانه رخصت تاراج زرپرست آورد
چه تلخ و شور که جامی کشید پنجه سال
که صید کام ز بحر طلب به شست آورد