تو را هرگز گذر بر جانب گلشن نمیافتد
که از شوق تو گل را چاک در دامن نمیافتد
سرم دور از درت باری ست بر گردن اگر تیغت
نیاید در میان این بارم از گردن نمیافتد
چنین کز سینه برق آه تا گردون رود شبها
عجب دارم که مه را شعله بر خرمن نمیافتد
چه حاصل گر مرا از زخم پیکان سینه روزن شد
چو هرگز پرتوی زان مه بر این روزن نمیافتد
چنان مست می ناز است آن ترک جفاپیشه
که صد ره میکنم افغان به حال من نمیافتد
به لب نه جام پس دردِهْ که عیشم میشود تیره
اگر عکسی ز لعلت در می روشن نمیافتد
به آهو نسبت آن نرگس جادو مکن جامی
که آهو این چنین خونریز و مردافکن نمیافتد