چشمم از گریه چو در ورطه خون میافتد
راز پنهان دل از پرده برون میافتد
به ختم آن زلف نگون است و مرا در ره عشق
هرچه میافتد ازین بخت نگون میافتد
بیتو گم شد اثرم وز غم تو در عجبم
که به سر وقت من گمشده چون میافتد
گذر دیده شد آغشته به خون دل ازان
پارههای جگر آلوده به خون میافتد
خلق گویند بکن صبر و لب از آه ببند
چون کنم صبر که آتش به درون میافتد
شعله آه من این سان که ز گردون گذرد
عرش را دم به دم آتش به ستون میافتد
جامی این نوع که سررشته تدبیر گسست
آخرالامر به زنجیر جنون میافتد