جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود

رام گردد با من و آرام جان من شود

استخوانی شد تنم از لاغری وان هم خوش است

گر سگش را میل سوی استخوان من شود

این چنین جولان کنان کان شهسوار آمد برون

جای آن دارد که باز از کف عنان من شود

آتش افکن در من ای آه و سراپایم بسوز

باشد آن مه واقف سوز نهان من شود

زان لب شیرین تکلم یک سخن گر بشنوم

تا قیامت آن سخن ورد زبان من شود

گر سگ خود خواندم آن آهوی مردم شکار

شیر گردون خواهد از کمتر سگان من شود

گفتمش جامی به پابوس سگانت کی رسد

گفت آن روزی که خاک آستان من شود