جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

تا دلم را پا در آن کو بسته شد

راه رفتارم ز هر سو بسته شد

ناقه عزم جهان پیمای را

بر سر آن کوی زانو بسته شد

بهر چشم بد دل من پر دعا

همچو تعویذش به بازو بسته شد

آن میان آمد چو مویم در خیال

رشته جانم به آن مو بسته شد

شیشه دل را به فکر قامتش

در درون صد نخل دلجو بسته شد

چشم من ناید به هم شبها مگر

نوک مژگانم به ابرو بسته شد

از سخن جامی چه لافد کش زبان

پیش آن لعل سخنگو بسته شد