مرا به کوی تو خواهم که خانهای باشد
ز بهر آمدن آنجا بهانهای باشد
گذاشتم دل صد پاره را به خاک درت
که پیش تیر تو از من نشانهای باشد
من آن نیم که عنان گیریت توانم کرد
مرادم از تو همین تازیانهای باشد
چه بیم ز آتش دوزخ که گفت واعظ شهر
که آن ز شعله شوقت زبانهای باشد
ز خوبی تو به هرجا حکایتی گفتند
حدیث یوسف مصری فسانهای باشد
مپوش عارض و خال از دل رمیده من
که مرغ زنده به آبی و دانهای باشد
سگیست جامی و جایش همیشه خاک درت
نه آن سگی که به هر آستانهای باشد