جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

مرا بر هر زمین از دیده اشک لاله گون آید

دمد آنجا گل حسرت وز آن گل بوی خون آید

شبی خواهم به خواب آید مرا آن ماهرو لیکن

کسی را کز چنان رو دور ماند خواب چون آید

خدا را ای فسونگر درد سر کم ده که هجر او

نه زانسان برد خوابم کان به تعویذ و فسون آید

اگر گردون به هم سنجد غم مجنون و درد من

نه مردم گر نه دردم از غم مجنون فزون آید

نوای ساز عشرت بزم خسرو را بود لایق

صدای ناله بس فرهاد را کز بیستون آید

خرامان می رسد وز شوق خواهم سینه بشکافم

که با آن قامت رعنا به جان و دل درون آید

مرنج ار جامی از خاک درت آوارگی جوید

که بخت خوابناک او را بدینها رهنمون آید