جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

هر شبی آهم حریم سدره را روشن کند

شاخ طوبی را درخت وادی ایمن کند

شد پریشان کار من از فکر آن نامهربان

مهربانی کو که اکنون فکر کار من کند

شد تنش ز آسیب تار و پود پیراهن فگار

کاش کز گلبرگ تر ترتیب پیراهن کند

دل که از غم سوخت هم در آتش غم سر نهد

گلخنی بستر هم از خاکستر گلخن کند

گر نخواهد سختی حال گرفتاران خدای

نیکوان را تن چرا از سیم و دل ز آهن کند

گر برد بویی ز ذوق خاکسارانت ملک

ز آسمان آید فرو خاک درت مسکن کند

بر رخ جامی بود بی رویت از دوزخ دری

گر ز روضه خازن اندر قبر او روزن کند