جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

غمت روز مرا رسم شب آموخت

دلم را تاب و جانم را تب آموخت

مکن در گریه هر دم عیب چشمم

که این گوهرفشانی زان لب آموخت

ندیدم هیچ مذهب خوشتر از عشق

خوشا آن راهرو کین مذهب آموخت

فرو شوی ای معلم لوح بیداد

که یار این حرف پیش از مکتب آموخت

ستادن نیست اشکم را ندانم

که این سیر از کدامین کوکب آموخت

دلم دور از رخت تا صبحدم دوش

به ماه و زهره آه و یارب آموخت

نجوید جز شراب لعل جامی

ازان دم کز لبت این مشرب آموخت