جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

مگو که قطع بیابان عشق آسان است

که کوههای بلا ریگ آن بیابان است

حدیث چتر مرصع به میر قافله گوی

که سایه بان ز ره ماندگان مغیلان است

فراز و شیب ره از رهروان گرم مپرس

که پیش مرغ هوا کوه و دشت یکسان است

ز ناز چون نکشیدی به کعبه دامن وصل

چه چاک ها که ازین حسرتش به دامان است

ببند دیده گرت نیست قوت مجنون

که برق منزل لیلی قوی درخشان است

چه سود قافله مصر حسن یوسف را

متاع عشق چو در کاروان کنعان است

به راه عشق تو جامی ز ناله بس نکند

زبان او چو درای از برای افغان است