جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

تا کی ز دیر آمدن و زود رفتنت

خون ریزم از دو دیده که خونم به گردنت

جای تو نیست سینه تاریک و تنگ من

تشریف ده که جای کنم چشم روشنت

دارم ز تو به هر سر مویی هزار درد

دردا که نیست یک سر مو رحم بر منت

آهسته ران که می زند آتش به جان من

هر شعله ای که می جهد از نعل توسنت

گو باغبان مخوان به تماشای گل تو را

ناکرده فرش راه ز سوری و سوسنت

می بایدت ز رشته جان جامه بافتن

کز تار و پود پیرهن آزرده شد تنت

دامن کشان به جامی اگر بگذری شود

چون گل ز خون دیده او سرخ دامنت