جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

کیست کز عشاق پیغامی رساند یار را

وز فراموشان دهد یاد آن فرامش کار را

شد دلم آزرده زخم غم هجران کجاست

مرهم وصلی که از دل چیند آن آزار را

ز اشک خونین سرخرویی هاست پیش مردمم

حق گزاری چون کنم این دیده خونبار را

خون ازان گریم ز هجر او که در خون غرقه به

دیده کو لایق نباشد دولت دیدار را

پار گفت آن مه برایم با تو خوش سال دگر

شد چنان امسال کاندر خواب جویم پار را

بهر خود نام سگ آن در نخواهم عاریت

چون پسندم بر شعار دولتش این عار را

سر به بالین جدایی دید جامی را طبیب

گفت جز مردن علاجی نیست این بیمار را