جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

عشق باید کز دو عالم فرد سازد مرد را

درد این معنی نباشد مردم بی درد را

وعده غم می دهد یار و نداند این قدر

کین نوید عشق باشد جان غم پرورد را

هر کجا گردد ز رویش حسن را هنگامه گرم

گرد گشتن کی رسد خورشید عالم گرد را

بی خود افتادم چو خوردم شربت هجران بلی

جز چنان خوابی کجا لایق بود این خورد را

گرچه گشتم خاک راه او بحمدالله که باد

از سر راهش سوی دیگر نبرد این گرد را

لاله نیمی سرخ و نیمی زرد روید از گلم

چون برم در خاک اشک سرخ و رنگ زرد را

برد جامی را به کویش سیل اشک اما چه قدر

در چنان بستانی این خاشاک آب آورد را