یار اشکم دید و شد بر من رحیم
سائلان را دوست میدارد کریم
بر بناگوشت ز مسکینی دو زلف
هر دو می افتند بر بالای سیم
چشم مستت ترک یک لخت است لیک
دل به تیغ غمزه می سازد دو نیم
زان سر زلف و دهان دل خون شدست
خون شود چون دال پیوندد به میم
کس نشد از چشم و زلفت مستفید
کاین سواد نادرست است آن سقیم
مشورت کردند با هم صبر و غم
آن سفر کرد اختیار این شد مقیم
نیست همدم جز به درد و غم کمال
خوش بود صحبت به یاران قدیم