کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱

یار اشکم دید و شد بر من رحیم

سائلان را دوست میدارد کریم

بر بناگوشت ز مسکینی دو زلف

هر دو می افتند بر بالای سیم

چشم مستت ترک یک لخت است لیک

دل به تیغ غمزه می سازد دو نیم

زان سر زلف و دهان دل خون شدست

خون شود چون دال پیوندد به میم

کس نشد از چشم و زلفت مستفید

کاین سواد نادرست است آن سقیم

مشورت کردند با هم صبر و غم

آن سفر کرد اختیار این شد مقیم

نیست همدم جز به درد و غم کمال

خوش بود صحبت به یاران قدیم