دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
آستانبوسهزنان، حلقه این در گیرد
گر از آن مِی بچشد چاشنیای زاهد شهر
به خرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد