کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد

ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد

صفت شمع به پروانه دلی باید گفت

کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد

مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش

بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد

ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش

تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد

به ادب زن در میخانه که فراش حرم

آستان‌بوسه‌زنان، حلقه این در گیرد

گر از آن مِی بچشد چاشنی‌ای زاهد شهر

به خرابات مغان آید و ساغر گیرد

بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال

که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد