کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

طبع لطیف داند لطف لب و دهانت

فکر دقیق باید سررشتهٔ میانت

دی می‌شدی خرامان چون سرو و عقل می‌گفت

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت

دانی چرا رفیقت کرد از درِ تو دورم؟

نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت

دل تیر غمزه‌ات را گر جان سپر نسازد

آن به که گوشه گیرد ز ابروی چون کمانت

پیراهن صبوری کردیم پاره‌پاره

تا دیده‌ایم چون گل در دست این و آنت

لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت

آب حیات دیدم هیچ است با دهانت

در پایهٔ سلاطین باشد کمال مسکین

گر بشمرند او را از خیل بندگانت