قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

عمری چو جاهلان پی چون و چرا شدم

بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم

پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز

با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم

زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت

عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم

آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام

گر چند روز، قابل نشو و نما شدم

بر سر همیشه سایه‌ام از دست خویش بود

کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟

گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم

آخر به مدعای دل مدعا شدم

دارم چو صبح، آینه مهر در بغل

قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم