حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۳

درآ اهلا و سهلا مرحبا کویی کجا بودی

نگویی تا چرا چندین ز مشتاقان جدا بودی

ز یاران بر شکستی ترکِ عهد دوستی کردی

دریغا دیر دانستم که یار بی‌وفا بودی

نه پرسیدی نه پیغامی فرستادی درین مدّت

مگر بگذشت ایّامی که دردم را دوا بودی

به اوّل سینه با من هم چو سیمِ پاک بنمودی

به آخر امتحان کردم زر بیرون‌سرا بودی

مرا چندان که آوردی ز پرگار خرد بیرون

ز فرطِ راستی با من چو خطّ ِ استوا بودی

مدارِ دورِ وصل اکنون بگردیده‌ست از آن نقطه

محیطِ دوستی را موجِ طوفانِ بلا بودی

ازآن بفریفتی ما را که در شوخی و رعنایی

نگاری چابک افتادی و یاری دل‌ربا بودی

به تو اوّل که بسپردم گمانِ دوستی بردم

مرا چون نیستی اکنون تو دانی تا که را بودی

تعالی الله زهی دستان که پایم چون زجا بردی

عفاک الله چرا آخر ز ما بیگانه وا بودی

به خلوت خانه ی وصلت که را این در خیال آمد

که ما در خون رز بودیم و تو در خون ما بودی

نزاری با تومی گفتم که ناسازی مکن با او

سزا این بود تا دانی که با او ناسزا بودی