ای ز احکام همچو رویین دز
دست وهم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونهٔ عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زر آگنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو سوسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
ننهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زبان گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرد از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر آن کو فتاد پیوندت
کند از بهر خود زبان بندت
گفتمت بستهٔ زر و درمی
تا بدیدمت بنده شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرِ شکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان بر سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند و اه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوار تست دارالّضرب
گرچه از رنج فقر بیبیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه خود علمها بسی داند
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد