حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷

ز پندار خود رهبری بر مساز

مرو ای برادر چنین بر مجاز

اگر روی داری به روی محق

به بت‌خانه حق است کردن نماز

۳

وگر با خود از خود بری چون مسیح

سر سوزنی از تو جویند باز

به خود ناقصی کاملی کن طلب

ز من بشنو ای بی‌خبر مُخِّ راز

مکن هیچ اضداد را تربیت

که عنبر نسازد کسی از پیاز

۶

ز دروازهٔ شهر دنیا به خود

برون کی توانی شدن بی‌جواز

به صبح هدایت توانی رسید

به انوار روز از شب دیرباز

که من تا ز ظلمت برون آمدم

بسی روز کردم شبان دراز

۹

نزاری به پای هوا و هوس

دویدی بسی در نشیب و فراز

کنون از تک و پوی ایمن شدی

مرو بیش ازین در پی حرص و آز

طمع بگسل و بیش از این وا مگیر

ز دامان امید دست نیاز